شهرمان پاییز خورده ! صدایش خش خش میکند . اما من دلم برای این پاییز عزیز می رود . برای بارانی که می نشین لب پنجره ، به شمعدانی ها آب می دهد ، نرگس ها را می بوید و یک تکه از آسمان را قاب میکند درست وسط دیوار خانه .
این پاییز ، مسری است . می آید و دل های تک تک مان را در هجوم شعر ها و عاشقانه ها غرق می کند و تب دار میکند آسمان را .
آه از این پاییز دلبر که هر سال می آید و دل می برد و می رود . و ما برای رسیدن دوباره اش ، آنقدر باران می سراییم ، آنقدر آسمان غزل میکنیم که چونان پرستو ، در هوای پر تلاطمش به پرواز در می آییم .
و آخ از تابلو های تبلیغاتی چشمک زن ، و آخ از آن بخاری که روی شیشه ی خاک آلوده ی اتوبوس می نشیند ، و آخ از آن دوندگی هایی که پاییز می اندازد به جانمان .
پاییز مسری است ، می آید و تمام مان را بیمار شاعرانه ها و باران ها و قصه ها میکند .
+ خداراشکر که پاییز را داریم
+ شهادت پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله ) و امام حسن مجتبی ( علیه السلام ) رو تسلیت میگم بهتون
گوشه ی خانه نشسته ام ، از پنجره ، نور ، تکه ای از فرش را می رباید . نمیدانم این فرش قرمز را میتوانم قالی صدا کنم یا نه ، اما اسم آن پرده را که با هر نسیم نرمی ، جلو و عقب می رود، می دانم ،نامش لبخند است . ذره های خاک در هوا معلق اند وآرام این طرف و آن طرف می روند ، عجله ای در کارشان نیست ، در کار ساعت روی طاقچه هم . صدای اذان از دو کوچه آن طرف می آید ، آرام پرده را کنار می زند ومی نشیند روی آنجایی که نور ، جای فرش بر زمین پهن شده . سجاده آماده است ، عشق هم ، بوی باران در مشامم می پیچد ، آقاجان با دستهای تا آرنج خیس شده وارد خانه میشود ، آخ از آن آستین های تا زده اش ، و آخ از آن ذکری که زیر لب میگوید . بلند میشوم و به یاد روز های کودکی ، در همان حوض آبی آرام وضو میگیرم و همراه آقاجان میروم به مسجدی که دو کوچه آن طرف تر است .
+ یکی دیگر از متن های تخیلی اینجا
خواهرها یک دفعه چشم باز میکنند ، می بینند برادرکوچولوی نیم وجبی ریزه میزه شان ، دارد از روی سفره برای همسرش سیب زمینی های ترد تر را جدا میکند . راست است که میگویند برادر کوچولو ها زود بزرگ میشوند!
+ از پاییز و عاشقانه هایش حرفی بزنم یا به اندازه ی کافی از این پست ها خوانده اید ؟
++ از عوض شدن اسمم از paradox به پارادوکس برایتان بگویم یا نیازی نیست ؟
+++ یک سوال ، عوض کردن آدرس وبلاگ خیلی بد است ؟آخر میخواهم عوضش کنم .
++++ متن، تخیلی است .
من خجالتی ام .
این جمله ، آنقدر ها هم که آسان میخوانید و رد می شوید ، آسان و راحت نیست . مثل خوره می افتد به جان زندگی تان و نمی گذارد پله های ترقی را آرام و راحت طی کنید . چیزی است که در دهانتان ، در چشم هایتان و در ذهنتان می چرخد و نمیگذارد درست حرف بزنید ، اثرگذار نگاه کنید و مقتدرانه فکر کنید . خجالت همان حس عجیبی است که می نشیند روی بزاق دانی دهانتان ( یا هر نام علمی دیگری که دارد ! ) و کاری میکند حس کنید دهانتان از خشکی در حال مردن است !
خجالت ، مثل موشی کثیف ، در تار و پود ارتباطاتتان راه می رود ، دست و پای کثیفش را به همه جا می مالد و در آخر ، تار های ارتباطی را می جود و در می رود .
و شما می مانید و آدمهایی که نمی دانید چطور به آنها سلام کنید .
شاید شما حرف هایم را نفهمید ، شاید شما از آنهایی باشید که در چشم مردم زل می زنند و جوری سخنرانی میکنند که زمین می لرزد . شاید شما تا به حال به خاطر خجالتی بودن ، از دوستانتان جدا نشده باشید ، شاید شما مانند من و امثال من ، به خاطر خجالتی بودن توان حرف زدن با مسئول اداره تان را از دست نداده باشید .
ولی من و امثال من ، که خوره ی خجالت به جان زندگی مان افتاده ، نمی توانیم مثل شما خرید کنیم ، چانه بزنیم ، لطیفه تعریف کنیم و در اتوبوس با آدمها گرم بگیریم .
ما همیشه یک گوشه ی دنیا ، در لاک سرد خجالتی مان فرو رفته ایم و داریم به این فکر میکنیم آیا فلانی متوجه خجالت مان شد ؟ حالا آن شخص درباره مان چطور فکر میکند و ایا مسئول پذیرش ، فهمید آن اشتباه کلامی مان را ؟
این خجالت ، قدرت پس گرفتن پولمان را از آبمیوه فروش ، قدرت گرفتن مکانمان را در صف از کسی که جلویمان ایستاده و قدرت جواب دادنمان را به سوالات اقوام از ما گرفته . و مثل مردابی شده که دارد ما را در خود غرق میکند .
ما خجالتی ها همیشه دست کم گرفته می شویم و قلبمان تند تر می تپد . گونه هایمان همیشه سرخ اند و دست هایمان همیشه سرد . و نشستن در جمع های فامیلی یا جلسه های کاری ، برایمان از راه رفتن روی یک طناب نازک ، بین دو کوه سخت تر است . انگار دنیا جایی برای خجالتی ها نیست . در خوابگاه و اداره و صف نان باید" رو "داشته باشیم .
درست است که خجالتی هستیم اما هیچوقت کم نمی آوریم . و آنقدر ضایع میشویم ، آنقدر استرس میگیریم که دیگر حرف زدن در جمع برایمان مثل نوشتن ، راحت شود .
و موش کثیف خجالت را ، از زندگی مان می اندازیم بیرون و میگوییم : برو پی کارَت !
+ و خدایی که بهتر از هرکس صلاح مرا می داند .
بسم رب الحسین
از امام حسین (علیه السلام) حرف زدن آرامم میکند . از این اوج انسانیت نوشتن آرامم میکند . اصلا انگار روضه هایش مینشینند روی قلب غبار گرفته ام و گرد و خاک هایش را پاک میکنند . و سینه زدن برایش ، پیراهن مشکی پوشیدن و عزادار بودن دلم را قرص میکند . دلم قرص میشود که امامم را دارم . بگذارید بگویند غمگینم ،بگذارید هرچه میخواهند بگویند ، همین که حسین ( علیه السلام ) هوایم را داشته باشد برایم کافی است . همین که سر سجاده ی صبحم ، بخوانم : اللهم ارزقنی شفاعه الحسین یوم الورود برایم کافیست . همین که آزادگی یاد بگیرم برایم کافیست .
و به راستی این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست .
مدت زمان: 3 دقیقه 20 ثانیه
بسم رب الحسین
دوای درد دل تب دار مایی حسین (علیه السلام) جان
ماقفس کشیده ایم دورمان و اغیار گردمان را گرفته اند اما دلمان گرم همان روضه ی شب های محرمی توست
ای آنکه تیغ ظلم بر گردنت نشست ولی طاقت بریدن ایمانت را نداشت ، مودّتت را نصیب ما کن و نگذار آماج تیرهای ظلم شویم و سر خم کنیم پیش هر ظالمی .
به راستی اگر دلمان شما را نداشت ، می مُرد!
به نام خدا
ای یاری که عشق ، همان عسلی چشمان توست :
من از تو آسمان نمی خواهم ، همین که خانه ات یک پنجره داشته باشد برایم کافی است . دیدن طلوع خورشید ، آرمیدنش گوشه ی اتاق آسمان و پرنده هایی که نغمه ی امید را پرواز می کنند ، از قاب مستطیلی پنجره قشنگتر است .
من نمی خواهم برایم زمین را به ارمغان بیاوری . دوست دارم گلدانی بخری ، نرگسی در آن بکاری و بگذاری با آن نرگس طراوت گوشه ی زندگی مان چای بنوشد .
هرگز من و خودت را بنده ی دنیا نکن. نگذار دلمان پیش سکه های براقمان باشد و هرگز از عشق سر در نیاوریم . آخر میدانی ، ما که کلاغ نیستیم که همیشه دنبال براق ها باشیم . ما آدمیم و آدم هم با هر درخششی ، خودش را نمی بازد .
راستی ، دلم نمی خواهد مرا مجبور کنی به تو بودن . نمی خواهم مرد باشم ، میخواهم روحیه ی لطیفم را در خانه ، توی آن صندوق بگذارم و هر روز ، کمی از آن را لا به لای غذاهایی که می پزم ، گل هایی که می کارم و دانه هایی که برای یا کریم ها می ریزم بگذارم و تمامش را خرج مردانگی های توکنم .
می خواهم برایم مردانگی کنی ، غیرت داشته باشی و نشانم دهی حواست به من هست. نشانم دهی که ما تاابد در هوای هم نفس می کشیم .
دوست دارم در زندگی ، تو شیر آب خراب شده را درست کنی و من قاب عکس ها را جوری روی میز بگذارم که تقارن حفظ شود . و هر کدام گوشه ای از زندگی را در دست بگیریم و بسازیمش .
دوست دارم ، سر سجاده ی صبحگاهم ، قرآن بنشانی ، و با آن صدای بم مردانه ات برایم بخوانی آیه هایش را . تا بدانم کسی من را دوست دارد که خالقش را هم دوست دارد . میخواهم ریشه ی دوست داشتنت را در زمینی بکاری که هرگز خراب نمی شود .
می دانم روزهای زندگی مان ، پر است از شیرکاکائو هایی که عاشقشان هستی و بستنی سنتی هایی که دیوانه شان هستم . و در کنار هم آنقدر کوچه های زندگی را می پیماییم که رد پایمان روی سنگ فرش هایش بماند .
و این را بدان که تو همان مردی هستی که لیاقت زن بودنم را داری .
عاشقت خواهم بود تا به همیشه.
امضا : همسرت ، کسی که دوستت دارد و خواهد داشت .
+مثل همیشه ، تخیلی .
+ اگر قرار باشد وبلاگ را در یک جمله معرفی کنید ، چه میگویید ؟
بی تو این شهر مگر مصدر بودن دارد ؟!
مگر این خورشید هم ارزش دیدن دارد ؟!
دل اگر حرف زند ، واژه ببافد ، گوید :
بی تو این دل ، مگر حال تپیدن دارد ؟!
شهر را بی تو سحر نیست و ما می گوییم :
شهر بی نور مگر میل دویدن دارد ؟!
تو کجایی ؟ همه حال خرابی داریم
بی تو این قافله ی عمر ، رسیدن دارد ؟!
همه مان مدعی عشق و جنونی بسیار
بی تو اما مگر این عشق وزیدن دارد ؟!
تا تو آیی و شب و روز را خوش بکنی
از برای دل ما ، صبر خریدن دارد !
اللهم عجل لولیک الفرج
+ به اصطلاح شاعر : خودم
+ کسی که شعر بلد نیست ولی شعر دوست دارد .
گفت :
میدونی سعید ، نویسنده ها چند دسته ان .
مثلا شایان و حمید و رضا میرن تو دسته ی نویسنده ی های راه راه ، یعنی بعضی از متناشون واقعا خوب و بعضی متناشون واقعا بدن ! مهدی و علی و امیر میرن تو دسته ی نویسنده های خال خالی ، یعنی بین متناشون یه وقتایی متنای بدم پیدا میشه . محمد و حسن و میلاد هم میرن توو دسته ی یه دست رنگ شده ها . اینا همون باحالایین که کل متناشون خوب ، منظم و با هدفن !
و من و تو ، سعید ! میریم جزو نویسنده های راه راه خال خالی یه دست رنگ شده ! حالا خودت حساب کن چجور متنایی می نویسیم !
+ یک متن کوچک با شخصیت های _ مثل همیشه _ تخیلی .
+ شما از خط قرمز هایتان چطور دفاع می کنید ؟
درباره این سایت